تولـــَــک
تولـــَــک

تولـــَــک

شعر

شعــر

 

از جا پریدم

بریدم

و دیدیم که سرخ می‌آیی با شالی خونی‌رنگ

هم‌تراز با ماتیکی که می‌پری، می‌زنی

زن را استعاره کن

زدن را استحاله کن

از پهنای دست بر کفل به‌وقت معاشقه

که عاشق از انتحار می‌گوید

و گل سوسن

و سوسنگرد وقتی‌که

بمب ... بمب

باران .... باران

بر سرت

خشاب را بزن از شقیقه

بیرون بزن از دشت



آی گل سرخ و سفیدُم

کی می‌آیی ؟



بکُش بنفشه را با بنفشی که می‌کشی

با انگشت‌های بلندت

از گردن

از ناف

از زنانگی را

لیس را

سوسن را سوزن سوزن ستاره

از بیرون دشت به خانه می‌برد تلفن

بعد از بوق پیغام بگذاریدِ تلفن

 

الو ....سوسن جان

الو ... خونه نیستی ؟ گوشیت چرا نمی‌گیره ؟ الو ..... سوسن نیستی؟

گفتی جز سبزی واسه شام ، صابون و تاید ، گوجه و خیار سالادی؛ دیگه چی بگیرم ؟

تا قبل از چهار برام مسیج کن لطفن . یه خبری هم از خودت بِدی بَد نیست .

منتظرم .


صدا که قطع از تلفن می شود

من از تو پر می شوم سوسن

که می پرم به دشت

وقتی فکرِ همیشه از تو پرم را دست به دست

توی دست خشاب را که گذاشتی بزن

خشابی که پر کنار گذاشتی را بزن

بزن گفتم بزن بزن گفتم بزن

و زن زن زن را که خیس از موهاش گرفتی بزن

گوگرد دور لب هاش را

اوج تا اوجِ سوزن ریز ستاره را

وقتی که پر می شوم از تو ، من را بزن

خشاب را می گذارد بر شقیقه

لوله ی کلت روسی را می کند با دندان

وقتی از اتوبوس پیاده نمی شوم را

نشانه می گیرد

می زند

 

سلام عشق

بیرون بودم ، تازه رسیدم خونه ، شارژ گوشیم طبق معمول پکیده بود

1. سبزی برای آش نه شام عزیزم 2 کیلو

2. صابون برای حمام 2 تا

3. پودر دستی یکی ماشینی 2 تا

4. لوبیا چیتی، یکم

5. گوجه و خیار+ کاهو اگه تازه بود

همین دیکه ، زودتر بیا حواس پرت من

قربانت

سوسن


کلید سند را می زنی

از هر طرف که می زنی معاشقع می کنم

از هر طرف که خانه می شوی معاشقه می کنیم

معاشقه می کنیم از هر طرف که نیامد را


تو گفتی گل در آید می آیُم

می آیم

سوزن سوزن دشت را از ستاره به خانه می آیم

از سوسنگرد با باروت می آیم

و از اتوبوس پیاده می شوم

سوزن سوزنِ ستاره به پشت برگرد

از پشت برگرد و لب ها را از گزدن

باریک کمر را تا شانه

گوگرد لب ها را تا آخر

خم می کند کمر و سیاهِ موها را بر شانه می ریزد

سوسوزن ؛ سوسو زدن

از هر سو زدن ، از تو زدن من

سوسوزن ؛ سوسو زدن

از هر سو زدن ، از تو زدن زن

دستی از پهنا می خورد بر کفل


آه سوسن ... آه آه سوسن ... آه

آه ِسوسن ... آه آهِ سوسن ... آه

و می خورد برکفل دستی از پهنا من

برگرد و سوزن سوزن از دشت ستاره را

سوسنگرد از اتوبوس به خانه می آید را

سوسنگرد با بمب ها از اتئوبوس به خانه می آید را

سوسنگرد به خانه می آید را

و خانه می آید را کنار پنجره بگذار

 

خانه با سوسن با خیسی که از چکه های آب از موها را

خانه با سوسن با زردی با طعم لب ها را

خانه از اوج اوج سوسن ستاره می رود-می آید را

بر سوزن ریز ستاره بگذارم

خشاب پر را روی کلت روسی بگذارم

از اتوبوس با خرید ها به خانه می آیم را

نشانه می گیرم

می زنم

 

بوق....بوق ...بوق

در حال حاضر قادر به پاسخ گویی نیستیم لطفن بعد از صدای بوق پیغامتان را بگذارید

بوووووووق


جهانگیر سایانی

 



شعر - خاورمیانه

خاور میانه

مانده؛ چقدر ِ زمان است که باقی ست
برای اکلیل
که خال هندو برپیشانی درخشان است
اندازه؛ سیگار ِ دود می رود است
به مختصات اشاره و انگشت سبابه         در دست چپ
درمانده؛ که هرچقدر ِاز زمان ِ باقی ست
تو می تواند آرزو کند
و با آب پرتقالش لوله ی باریک نی را نارجی رنگ بزند وُ
در مختصات اشاره و شصت راست
دستمالی را
مسئول مراقبت از آیشی کند
که یک سپاه برای جنگ می گیرد

جنگ دارد از لوله ها به سوریه می ریزد
مانده ؛ چقدر ِ زمان است برای جاذبه ؟
برای خوشه های بمب وُ خلبان آمریکایی؟
برای حاج قاسم  وُ خلبان روس ؟
برای عمران و داوود؟

زمان باقی برابر نیست
کفش ها اعتصاب کرده اند وُ
راه به کجای خودشان نمی برند
و سنگ ها
و سیمان ها
و بلوک ها
وقتی تو می تواند آرزو باشد
می تواند مجازی باشد
مثل یک جنده با چند نام
خوشگل ترین چریک این حوالی حتا
که در مانده ترین زمان ِ باقی
در همین اتاق
وقتی با من می خوابد
لب هاش را فرستاده باشد به کوبانی
صورتش را به یک تجمع در اصفهان
و مختصات انگشت هاش را
به یک صندوق رای در کابل

چه فرق دارد
در کدام خیابان بندرعباس
در طبقه ی چندم
در کدام ساختمان نوساز عشق می بازد وُ
چند کفش زنانه
در جا کفشی
در خانه اش
وقتی که کفش ها اعتصاب را کرده اند
و پاها جامانده بر مینی
کنار یک جاده
در بصره
 
مانده؛ چقدر از زمان ِ باقی ست
چه فرق دارد است
که کارد رسیده است به گلو گاه اسماعیل
و خدا که فراموشی مزمن دارد
گوسفندی ندارد
برای جاذبه     برای بمب

ندارد ، برای خلبان آمریکایی یا روس
برای حاج قاسم سلیمانی، ندارد

سیگار که نیمه  برود از دود
مانده، تمام است
ماهاتما گاندی، تمام است
عمران و داوود،  تمام است
جنگ ... جنگ .... تا ادامه        ادامه دارد
و خاورمیانه
جنده ای ست با چند نام

 

جهانگیر سایانی

 

شکل  تازه ای از سانسور و تکرار خود کم بینی تاریخی

شکل  تازه ای از سانسور و تکرار خود کم بینی تاریخی
         
پُلی‌فونی از ابتدایی  و بدیهی ترین مؤلفه های یک  جامعه ی  پویا و مدرن  است. به بیان دیگر  پذیرش چند صدایی باعث ایجاد تکثر و پویایی می شود؛ این در حالی ست که در مقابل عدم پذیرش همین اصل به ظاهر ساده و بدیهی مولد دیکتاتوری و در نهایت ظهور جریانی نئوفاشیستی خواهد شد؛ موضوع قابل توجه ای  که انگیزه ی نوشتن این یادداشت نیز جز آن نیست .
حال اگر جامعه هنری در یک شهر کوچک (با اهالی محدود) را به عنوان جامعه ی هدف مد نظر قرار دهیم  پیدایش شبه هنرمند و شبه روشنفکر در آن به دنبال اعلام وجود یک دانای کل که هر صدایی را بجز صدای من دیکتاتور اش خفه می کند خبر از وقوع فاجعه ای دارد که گفتن و اقرار به آن برای اهالی این دهکده ی کوچک آسان نبود حال آنکه نگفتن از آن نیز تحمل بی دلیل  یک درد و سکوت در برابر دروغی ست که  شکلی موجه  به خود گرفته و جز خیانت ، عدم تعهد  و سازش تعبیری دیگر ندارد.
در آغاز هفته ای که  حالا در میانه ی آن قرار داریم طی دو روز برنامه ای در قالب  نشست های ادبی با حضور چند مهمان از مرکز در فرهنگ سرای طوبای بندرعباس برگزار شد  که در این مورد خاص  مرجع ذیربط مجوز برگزاری را بنام انجمن ترانه ی هرمزگان  صادر کرد.
اما پرسش اساسی اینجاست که  صدور مجوز( به نام این انجمن) آیا برای ریاست این موسسه ی فرهنگی غیر دولتی حق و اختیاری در پی دارد  آن هم تا جایی که هنرمندان این حوزه را نه تنها بدلیل عدم صلاحیت بلکه بر اساس مشکلات شخصی (که آبشخوری جز همسو نبودن تفکر کسانی با شخص ایشان ندارد) به دو گروه  خودی و غیر خودی تقسیم و اقدام به حذف گروه منتقد یا به تعبیر ایشان غیر خودی نماید ؟
با گذشت زمان  امروز می توان  تحلیل روشنی از اصرار مداوم اداره ی ارشاد را در یکی دو سال قبل برای ثبت انجمن ها و فعالیت در چارچوب قانونی ارایه داد. در واقع تا پیش از ثبت انجمن ها، سانسورچی  و دستگاه سانسور هر دو در یک بدنه یعنی بخشی از حاکمیت  بودند در حالی که امروز وظیفه ی سانسور برعهده ی موسسه ای غیر دولتی و دانای کلی ست  که  خود را جزیی از اهالی دهکده ی کوچک هنرمندان می داند اما هماوست که دست به سانسور عقاید و حذف هنرمندانی می زند که منتقد  وضعیت فعلی  و سیاست بله قربان  گوی او هستند. این  تک صدایی و حذف افراد در صورتی که متوقف نگردد و با تکرار در ابعاد دیگری گسترش و ادامه یابد دیر یا زود به جریانی نئوفاشیستی تبدیل  خواهد شد که دیگر متوقف نمودن آن به سادگی  امکان پذیر نیست.
پس اگر این بار  سانسورچی  شبه هنرمندی ست  که خود را نه تنها از بدنه حاکمیت جدا می داند بلکه گاهن خود را به عنوان منتقد سیستم نیز معرفی می کند؛ شبه هنرمندی که دقیقن با جمله ی "این ها نباید باشند"  با اعمال نظر شخصی، اقدام به حذف  گروهی از شاعران  نمود و یا اینکه قرعه بعدی به نام چه کسانی و با چه جمله ای رقم  خواهد خورد چندان حائز اهمیت نیست ؛ بلکه اهمیت ماجرا ظهور شبه هنرمند در مقام سانسورچی در حالیست که  شاهد پیدایش شیوه ی تازه ای از ممیزی نیستیم چرا که حذف و به انزوا راندن از شیوه های مرسوم  سانسور و بایکوت اندیشه بوده  و در هر شکل  یا حوزه  ای  که باشد  نه تنها قابل پذیرش نیست  بلکه  یادآور فاجعه ایست  که سکوت در برابر آن  جز هم سویی ، عدم تعهد و سازش نام دیگری ندارد . 
در پایان ذکر این نکته نیز ضروری  ست ، به کیفیت جلسه ی شعر خوانی و دیگر نشست هایی که پیشتر  به آن اشاره  کردیم  نقد هایی  وارد است که  پرداختن به آن مجالی دیگر را می طلبد . اما خالی از لطف نخواهد بود اگر چه کوتاه و از دید بیرونی انگشت بر موضوعی بگذاریم  که  در این خطه دارای پیشینه ی تاریخی است ؛ با دقت و تامل بر تیتر جلسه ی شعر خوانی " شعر خوانی هوشیار انصاری فرد و جمعی از شاعران هرمزگان " بحث خود کم بینی و همچنین عدم اعتماد به نفس تاریخی را مطرح می سازد که اگر موارد مشابه  را در بازه ی زمانی حداقل یک دهه بررسی کنیم  نتیجه می گیریم  که این موضوع  نه تنها در ناخودآگاه قومی - تاریخی ساکنان این خطه ریشه دوانده بلکه عامل آسیب های ریز و درشتی چون  محرومیت ،عدم مطالبه گری  و.... نیز می تواند باشد .

جواد قاسمی و جهانگیر سایانی
تابستان ۹۵

چرا!؟

چـــــــرا !؟

از چهار اتوبوس پر از سرباز که از یک پادگان در کرمان حرکت کرده‌اند، دو تاشان در دو محور مختلف (یکی در دره‌های نی‌ریز و دیگری نزدیکی‌های سروستان) واژگون شده‌اند؛آمار جان‌باختگان درصحنه نوزده نفر اعلام‌شده که حالا فقط چند اسم‌اند؛ جایی در خبرها؛ و کسی نمی‌پرسد چرا.

 


از تاریکی صدای زنگ تلفن می آید؛

روشن می شود؛

جوانی در یک برجک نگهبانی ست؛

خشاب پر را بر اسلحه می‌گذارد؛

مسلح می‌کند؛

لوله‌ی ژ-3 ی در حالت رگبار را بر سینه‌اش فشار می‌دهد؛

ماشه را می‌چکاند؛

همه‌جا تاریک می‌شود؛

تلفن مدام زنگ می‌خورد ....

نمی‌دانم چند سال پیش در یگان بازرسی ـ که به چنین اموری رسیدگی می‌کند ـ خدمت می‌کردم. سربازی در یک برجک نگهبانی خودکشی کرده بود؛ حضرات با تمام درجه‌هایشان رفتند و در بازگشت هرچه همراه آن سرباز بود را آوردند تا چه می‌دانم صورت‌جلسه کنند.

فشنگ‌های پر، پوکه‌ها ... پوکه‌هایی که یکی‌شان پریده، نبود مثل آن سرباز. پوکه پیدا شد او حالا کجاست؟ 
وسایل شخصی و یک گوشی همراه که تا صبح مدام زنگ می‌خورد اما پاسخ‌دهنده نبود.

آن شب را تا صبح نگهبانی گرفتم و هر بار که صدای زنگ آن گوشی آمد به افراد احتمالی آن‌سوی خط فکر کردم.

قبل از چکاندن ماشه با چه کسی تماس گرفته بود؟

چه گفته بود؟

چه کسی حالا بعد از چند ساعت بعدازاینکه به آن حرف‌ها فکر کرده، نگران شده و مدام شماره می‌گیرد؟
یا شاید هم تنها یک پیام متنی فرستاده باشد ...

پیش خودم فکر می‌کردم این خبر را چه کسی به خانواده‌اش می‌دهد؟

اصلن دوست نداشتم جای آن آدم باشم؛ تا از میان آن‌همه کلمه در فارسی تنها با چدتاشان یک جمله‌ی خبری بسازم:

پسرتان که تا دیروز بود؛ حالا نیست.

پسرتان ... اتفاق بدی برای پسرتان افتاده.

می‌توانم شمارا ببینم؟ اتفاقی افتاده که باید حضوری عرض کنم.

و ...

آن شب طولانی صبح شد و برای آن‌کس که دوست نداشتم ـ حتا ثانیه‌ای ـ بجای او باشم ساده‌تر از این‌ها بود. به پدرش زنگ زدند و گفتند مرده؛ پسرتان مرده. پول فشنگ‌ها را بدهید و آن جسم بی‌جان در سردخانه را تحویل بگیرید. درنهایت همه‌چیز آن‌کسی که حالا نبود در یک ورق آ-4 جا گرفت؛
گزارشی بلند- بالا که می شد در سه جمله خلاصه‌اش کرد:

نامبرده احتمالن معتاد بوده یعنی افسردگی که داشته و خلاصه اینکه ارتش مقصر نیست.

آن روز کسی نپرسید چرا همان‌طور که امروز نمی‌پرسد و در خبرها آمده دو اتوبوس از چهار اتوبوسی که از پادگانی در کرمان حرکت کرده‌اند در دو محور مختلف واژگون شده‌اند این است اسامی آن‌هایی که دیگر نیستند و نام آن‌هایی که اضافه می‌شوند به جمعشان متعاقبن اعلام می‌گردد. 
کسی نمی‌پرسد چرا؛ ارتش چرا ندارد؛ مقصر نیست؛

که گور پدر همه‌ی ارتش‌های دنیا با تمام جنگ هاشان و سلسله‌مراتب‌های فرماندهی‌شان، رضاشاه کبیر، صغیر به همراه اول، آخر، ماقبل و بعدشان.

همه‌جا تاریک است

صدا می‌آید

چند گوشی همراه زنگ می‌خورند ... بی‌پاسخ

در حال حاضر کسی پاسخ‌گو نیست که مشترک پاسخ‌دهنده یکی از آن اسامی در خبرهاست و کسی نمی‌پرسد چرا.

 

جهانگیر سایانی

تیر 95


هشدار

انسان دشواری وظیفه است .

جولان لشکر متوسط ها با ردای هنرمند!

 

در شهری که زندگی می‌کنم، بندرعباس، شاید چون هرکجای دیگر این ملک ارتشی از متوسط‌ها جولان می‌دهند چراکه زمانه، زمانه‌ای متوسط پرور است و در هرکجای این شهر که بنگری، «این» نمایان است و بر هر انسان مسئول واجب، تا به فراخور حیطه‌ی فعالیت خود نسبت به این شرایط جهت گیر بوده و واکنش نشان دهد.

در این مورد، متأسفم که می‌گویم عالم هنر نیز از آنچه گفته شد مستثنا نیست و اگر تاب خواندن یک متن بلند رادارید در ادامه خواهم گفت که چرا.اما در ابتدا اتفاقاتی در این ده‌سال اخیر که بشخصه شاهد آن بوده‌ام را چون پازلی کنار هم قرار می دهم .

  •  سال‌ها پیش رییس یک انجمن هنری در واکنش به یک انتقاد گفت: این‌ها (منظور منتقدان) را باید در یک گونی در جعبه‌ی عقب اتومبیلی انداخت، برد و ادبشان کرد لابد با چوب و چماق!
  • دو سال پیش رییس انجمن دیگری در واکنش به انتقادی گفت این‌ها را باید با کشیده‌ی آبدار ادب کرد.
  •  همین چند ماه پیش یکی از متصدیان دیگر انجمنی با ناسزا و البته سیلی جواب منتقدی را داد که به عملکرد رییس این انجمن نقدهایی وارد کرده بود.

حال اگر این‌ها را کنار هم بگذاریم به‌راستی چه می‌شود گفت؟ بگویم سلطه‌ی لمپن ها بر هنر؟ یا لمپنیسم هنری؟ و یا لمپن ها در ردای هنر؟ که هر چه بگویم مصداق دارد. بگذریم که موارد متعددی از ادبیات گفتاری درویش نژاد «رییس ارشاد هرمزگان» نیز می توان مثال آورد و در شکلی دیگر و در مقیاسی کلانتر (در حیطه‌ی سیاست) نیز رییس دولت پاک دست (احمدی‌نژاد)مثال روشنی ست که گویا در سخنرانی اخیرش در ساری منتقدان را آشغال یا چه می‌دانم زباله خوانده؛ بی شک این نزدیکی‌ها اتفاقی نیست که می‌توان تحلیل‌هایی در خصوص ارتباطی زنجیروار که از رییس یک دولت تا جزیی‌ترین ها ادامه دارد ارایه داد یا مقاله ای با تیتر: «میراثی که احمدی نژاد بر جای نهاد» نوشت اما این موضوع دیگری ست و ما را ازآنچه علت نوشتن این سطرهاست دور می‌کند.

پس تا اینجا آنچه بدیهی ست تسلط لمپن ها بر بخشی از هنر در بندرعباس است. در مورد بخش دیگر نیز چون مراوده‌ای نداشته‌ام نمی‌دانم. اما از دیگر سو متوسط ها و حضور متوسط‌ها در این وادی است که نمی‌توانم و نباید که نادیده گرفته شود حضور متفنن هایی که هنرمند نامیده می‌شوند، از برخورد جدی و انتقادی گریزان‌اند و چه می‌دانم ملغمه‌هایی نیز به‌عنوان اثر ارایه داده اند؛ کتاب چاپ می کنند، نمایشگاه ترتیب می دهند، به روی صحنه می روند و چه و چه.

وقتی اثرشان نمی تواند سینه سپر کند و تمام‌قد بایستد به دفاع از موجودیتش متوسط زبان می‌گشاید:

کی؟ فلانی؟ فلانی که بی‌سواد است. یا اینکه فلانی را چه به اینکه در این حیطه بنویسد و از این دست حرف ها و یا تخریب‌های شخصیتی شروع می‌شود که معمولن با چسباندن انگ‌ اخلاقی و تهمت‌ همراه می شود تا بلکه شخص منتقد را منزوی یا چه می‌دانم خانه‌نشین کنند و در تعبیردیگر از سر راه بردارند تا نازلترین اثرها را با بوق و کرنا به خورد مخاطب دهند. خر رنگ کردنی بی هیچ سرِ خری که بگوید خرت به چند ! این است حال و روز ما و هرچند که تلخ ، آنچه خواندید شمه‌ای از کلیتی است که این روزها بر هنر در شهربندرعباس حاکم است و نگفتنش نه تنها مشکلی را برطرف نمی کند بلکه خیانتی بزرگ است.

جلبک‌هایی تک‌سلولی وجود دارند که به‌تنهایی دیده نمی شوند و قابل‌اعتنا نیستند اما وقتی به یک کلونی تبدیل شوند به پدیده‌ای زیست‌محیطی تبدیل می شوند که اصطلاحن «کشند» نامیده می‌شود و نه‌تنها به چشم می‌آیند بلکه باید به آنها اعتنا کرد چون عرصه را برای حیات دیگر آبزیان نیز تنگ می کنند. متوسط و متوسط‌ها نیز چنین‌اند.

به‌هرروی ازآنچه دلیل نوشتن شد موضوع دیگری باقی است و وقتی کارد به استخوان می‌رسد چه بخواهی چه نخواهی باید فریاد کنی.

چندی پیش انجمنی که کلمه‌ی مؤلفان را یدک می‌کشد اقدام به برگزاری کارگاه داستان نمود و افراد را درازای دریافت مبلغی ثبت‌نام کرد که درنهایت نیزگواهینامه‌ای به آن‌ها داد (در مورد انجمن مؤلفان نیز باید بگویم دکانی ست که درازای پولی که از دانشگاهیان می‌گیرد پایان‌نامه‌ها را تایپ و چه می‌دانم به شکل یک کتاب چاپ می‌کند درواقع بیشر یک موسسه‌ی تجاری ست تا انجمنی فرهنگی، بگذریم که مکان استقرار، هزینه آب، برق و تلفنش نیز از جیب اداره‌ی ارشاد هرمزگان است درحالی‌که انجمن‌های فرهنگی و هنری مدام از نبود فضای کافی برای فعالیت شان شکایت دارند) اینکه کارگاهی تشکیل و برای ثبت نام دریک دوره ی آموزشی مبلغی نیز دریافت شود در نوبه‌ی خود چیز بدی نیست اما مشکل مدرس این کارگاه است که از قضا رییس انجمن مولفان نیز هست که در جواب پرسش یکی از دوستان حتا نام یک نویسنده یا شاعر هرمزگانی را نمی‌دانست و مؤلف در نظرش فلان استاد دانشگاه بود. فردی که احتمالن در زندگی‌اش یک رمان یا داستان نخوانده چه برسد به اینکه داستانی نوشته باشد مدرس کارگاهی می‌شود که درآن راه و رسم داستان نوشتن را قرار است بیاموزند!

یا همین چند ماه پیش کارگاه داستانی در فرهنگ‌سرای طوبا تشکیل‌ می شد که خانمی مدرس آن بود.ایشان را از انجمن چهارشنبه‌های آوینی می‌شناسم (حداقل بیش از چهارده سال) پس بی‌تعارف می‌گویم بشخصه نه داستان قابل‌اعتنایی از ایشان خوانده‌ام نه نقدی(چه شفاهی و چه مکتوب) که در حیطه‌ی ادبیات و داستان نویسی باشد تا نشانی از شناخت ایشان نسبت به این مقوله به دست بدهد و بشود گفت به‌واسطه‌ی آن می‌تواند مدرس یک کارگاه داستان باشد. انگار که فوتبال است تا هر کس دورانش در زمین سبز سرآمد درحاشیه ی زمین بشود مربی!

و مورد آخر هم اخباری ست که این روزها از تشکیل کارگاه شعری به گوش می‌رسد که انجمن ترانه هرمزگان متولی آن است به همراه نام افرادی به‌عنوان مدرس که هیچ دست‌کمی از دو مورد قبلی ندارند. مثلن رییس این انجمن ؛بگذریم که از ایشان چیزی بنام شعر اگر هم سراغ داشته باشیم به حداقل ده یا پانزده سال پیش بازمی‌گردد و در مورد شعری که در زمان تولیدش نیز حرفی برای گفتن نداشته چرا که حالا هیچ نشانی از آن باقی نیست؛ امروز چه می شود گفت؟ گرچه مدرس کارگاه شعر و داستان لزومن نباید داستان‌نویس یا یک شاعر خوب باشد اما لازمه ی آن شناختی تمام و کمال نسبت به شعر یا داستان است یعنی باید حداقل منتقدی باشد که بتواند مو را از ماست بکشد .

که اگر مقوله ی داشتن حتا یک شعر را نیز نادیده بگیریم با تکیه بر کدام نقد می توان گفت شناخت و تسلطی بر شعر امروز دارد آنهم در حدی که مدرس یک کارگاه شعر باشد؟

مگر می‌شود بی‌هیچ شناختی از شعر یا در شکل کلی ادبیات تشکیل کارگاه آموزشی داد و نمی‌دانم هایی را به خورد جوان‌ها و تازه‌کارهایی داد که هنوز به درجه ای از تشخیص نرسیده‌اند تا در این حیطه درست را از نادرست بازشناسند؟

اینکه از عدم شناخت دیگران بهره ببری و خود را بقدری موجه جلوه دهی که مثلن مدرس یک کارگاه آموزشی باشی، اگر نامش سو استفاده نیست، پس چیست؟ کار فرهنگی؟

خیانتی از این بالاتر: ایجاد کج‌فهمی در نسلی که می‌تواند آینده‌ی ادبیات را در بندرعباس بسازد؟ مگر با وجدان بیدار می‌توان چنین خیانتی را مرتکب شد و خم به ابرو نیاورد؟

وقتی بی‌هیچ شناختی کسانی را به عنوان رییس انجمن منصوب می‌کنند آن هم تنها به دلیل منفعل بودن شان _ چراکه منفعل در آینده موی دماغ نمی‌شود و همیشه و هر کجا همراه است _ همین می شود دیگر؛ و این افراد با اختیاراتی که دارند در اقداماتی ضد فرهنگ چه ها نمی کنند و البته که این ها را کارفرهنگی می‌نامند و پزش را هم می‌دهند.

به عنوان عضوی کوچک از جامعه‌ی ادبی بندرعباس سکوت را جایز نمی‌دانم و نسبت به آسیب‌ های چنین اقداماتی که ضد فرهنگ است و آفتی ست برای آن هشدار می‌دهم. گرچه سایر دوستانم که در حوزه ی ادبیات فعالند نیزهیچ‌گاه سکوت نکرده‌ اند؛ یکی‌شان همین امروز در خصوص آسیب دیگری هشدار داده بود که تا بوده چنین بوده اند ؛ تا همیشه نیز چنین باد.


جهانگیر سایانی

اول اردیبهشت ماه 95