مرگ گلشیری، مرگ هرکسی نیست ...
دوازدهم خرداد ماه است و چهار روز باقیست تا یک وداع چهارده ساله شود با تنی رنجور در بیمارستان ایران مهر در تهران با نویسنده ای که در جبه خانه در معصوم پنجم در شازده احتجاب در تمامی کلماتش هوشنگ گلشیری ست .
از میان چندین فایل به نام او در آرشیو ، این سخنان کوتاه و بغض ناک ِ او که شرمنده بود چرا بخاکش نسپرده اند که گاهِ او بود را به یادمانش برگزیدم که تسلیتی چندباره باید فقدان او برای جامعه ی ادبی ایران ، یادش گرامی.
اسب، درخت، خواب ... اسب در، رخت خواب
جهانگیر سایانی
دارم شهیه می کشم به دویدن و اسب ها یکی یکی از کشاله ی رانهام کنده می شوند و می روند به خیابان به شهرداری به بانک، می روند به دریا بریزند. چرا آفتاب نمی زند به خفگی گنجشک هایی که سرسام می برد ازمن، از پلکهام که سنگین اند.
مست بودم و تلو تلو نمی خوردم در مستی، قهوه را آماده کردم بعد به تو که احتمالن خوابیده بودی زنگ زدم، تو را که نمی شناختم تو را که صدات چندان واضح نمی رسید به گوشی.
گوش هام یخ کرده ازسرما به سرخی می زند، حتمن قبل از تلفن دوش گرفته ام. باید بلند شوم بروم پلک هام باز شوند اگر. کارهایی را چشم بسته هم می شود انجام داد؛ مثل رفتن از تخت به توالت اتاق، مثل خاموش کردن ساعتی که صدا نداد به بیداری، باد می آید و بوی علف تازه در تخت گرسنه ترم کرده؛ صدا شدید می شود و گوشهام دارد سوت می کشد از سرما.
باد از کنار دو گوشم به سرعت جریان دارد انگار دارم می گریزم به نا کجا با چشم بند و پوزه بندی چرمی دارم کسی را بدنبال می کشم می برم به دریا بریزم با تمام صحنه هایی که فرو ریخته اند در من.
سرم را می بینم که بریده شده درتخت و خون دلمه بسته روی ران های تویی که نمی شناسم ماسیده تویی که فریاد می زنی از وحشت؛
شلاق پشت شلاق می روم بزنم به دریا به بانک به شهرداری به خیابان چهل و پنجم که مهمان خانه دارد با درب چوبی وحالاست که دوست من نیچه ازآن کوچک دخمه ی قدیمی بیرون بپرد و مرا از گردن بغل کند بعد با هم شیهه بکشیم یورتمه بزنیم و از دریا به خانه برگردیم.