تولـــَــک
تولـــَــک

تولـــَــک

چیزی کم شده

نه بلواره نه اسفالته نه کولر !
چیزی کم می شود و نه پیش می رود،نه باز می گردد، جایی می ایستد و کفشها کشانده می شوند در کوچه پس کوچه هایی که آن روزها آسفالت نبود به همینجا که مرتضا برای زدن آن دریبل های ریزش مدام پا عوض می کند، احسان میلگردهای دروازه را چسپیده و قاسم که حالا جا مانده داد می زند " دسِت بِسَه پا تِلو ، دس وا تیرگل پنالتن"، اینجا در همین نبشی که حالا نیست "بریمک" در پس دکه ای آبی رنگ، نخود های داغ که بخار از دانه هاشان می رود به هوا را با ملاقه ای در کاسه ی پلاستیکی می ریزد و کنار همین تیربرق، درست همین جا سنگ از بین دو انگشت شصت و اشاره ی من رها می شود، رها می شود تا صدا پییچد و هر سه میان فحش های تعمیر کاری که تنها فرصت کرد بگوید "پدر سوخته ها " بدویم ، می خندیم و می دویم در حالی که مدام پشت سر را چک می کنیم نه مثل حالا که نمی خندم ، در آستانه ایستاده و سر را به پشت برگردانده ام زمان از حرکت ایستاده و کفش ها به نستالوژی تحمیل شده ی پاها تن داده اند.
چیزی کم شده، دیواری از کودکی با تمام خاطرات و اسم های کم رنگ بر آن فرو ریخته، اسم هایی که حالا بعضی شان حرفی کم دارند مثل "من" و بعضی دیگر نیستند مثل "احسان" و "مرتضا"، درست همینجا دیواری فرویخته تا برجی باشد با واحد های لوکس تجاری -مسکونی، تا این کوچه با ساکنان چند وقت دیگرش، همه ی ما را کم داشته باشد.

زندگی یک بازی ست . . .

تاس هایت را بریز بازی کنیم!
حالا که قرار بر تصویر یک متن است بیا عینی ترش کنیم جزیی تر بشویم دراین بازی بعد ببنیم که کلمات صادق ترند یا رنگ ها بهتر دروغ می گویند می توانی عکاسی خبر کنی، بازیگری حتا که باید تولد یک سینمای رو به مرگ را جشن بگیریم . تاس هایت را بریز بازی کنیم.

نوبت خویش را انتظار می کشید- می کشیم !







 



              مرگ گلشیری، مرگ هرکسی نیست ...


همین جماعت مدعی اصلاح [بخوانید محمود رئوفی] در بزرگداشتی در بندرعباس عکس او را به صد پاره کردن از بُرد بیرون کشیدند که وا مصیبتا کمونیست است اما همه آگاهیم که نام هایی هستند که آوازشان حتا در خلا فیزیکی دارنده ی مرحوم نیز بر اندام شب زدگان لرزه می افکند . شاملو یکی بود گلشیری دیگری و هستند دیگرانی هنوز. 

دوازدهم خرداد ماه است و چهار روز باقیست تا یک وداع چهارده ساله شود با تنی رنجور در بیمارستان ایران مهر در تهران با نویسنده ای که در جبه خانه در معصوم پنجم در شازده احتجاب در تمامی کلماتش هوشنگ گلشیری ست .

از میان چندین فایل به نام او در آرشیو ، این سخنان کوتاه و بغض ناک ِ او که شرمنده بود چرا بخاکش نسپرده اند که گاهِ او بود را به یادمانش برگزیدم که تسلیتی چندباره باید فقدان او برای جامعه ی ادبی ایران ، یادش گرامی.


                                               
 


اسب، درخت، خواب ... اسب در، رخت خواب


 




               



اسب، درخت، خواب ... اسب در، رخت خواب 


جهانگیر سایانی

 

دارم شهیه می کشم به دویدن و اسب ها یکی یکی از کشاله ی رانهام کنده می شوند و می روند به خیابان به شهرداری به بانک، می روند به دریا بریزند. چرا آفتاب نمی زند به خفگی گنجشک هایی که سرسام می برد ازمن، از پلکهام که سنگین اند.

 مست بودم و تلو تلو نمی خوردم در مستی، قهوه را آماده کردم بعد به تو که احتمالن خوابیده بودی زنگ زدم، تو را که نمی شناختم تو را که صدات چندان واضح نمی رسید به گوشی.

 گوش هام یخ کرده ازسرما به سرخی می زند، حتمن قبل از تلفن دوش گرفته ام. باید بلند شوم بروم پلک هام باز شوند اگر. کارهایی را چشم بسته هم می شود انجام داد؛ مثل رفتن از تخت به توالت اتاق، مثل خاموش کردن ساعتی که صدا نداد به بیداری، باد می آید و بوی علف تازه در تخت گرسنه ترم کرده؛ صدا شدید می شود و گوشهام دارد سوت می کشد از سرما.

باد از کنار دو گوشم به سرعت جریان دارد انگار دارم می گریزم به نا کجا با چشم بند و پوزه بندی چرمی دارم کسی را بدنبال می کشم می برم به دریا بریزم با تمام صحنه هایی که فرو ریخته اند در من.

 سرم را می بینم که بریده شده درتخت و خون دلمه بسته روی ران های تویی که نمی شناسم ماسیده تویی که فریاد می زنی از وحشت؛

 شلاق پشت شلاق می روم بزنم به دریا به بانک به شهرداری به خیابان چهل و پنجم که مهمان خانه دارد با درب چوبی وحالاست که دوست من نیچه ازآن کوچک دخمه ی قدیمی بیرون بپرد و مرا از گردن بغل کند بعد با هم شیهه بکشیم یورتمه بزنیم و از دریا به خانه برگردیم.