تولـــَــک
تولـــَــک

تولـــَــک

ماه از پشت شیشه ی سس تند

مــاه از پـشت شیشـه ی سس تنــد 


من تو شیشه بودم که کاغذ رو به‌زور چپوند توش و درش رو محکم بست و انداخت توی آب، در شیشه اینقد کیپ بود که به‌زور نفس می‌کشیدم از همون شیشه‌های بزرگ و بلند بود، بااینکه خالی بود هنوز بوی سس می‌داد و خبری از برچسب قرمز روش نبود، صورتم رو می چسپوندم به جداره‌ی یخ شیشه تا بتونم بیرون رو دید بزنم. چشمم همش به اون چراغی روشنی بود که اون دورا چشمک می زدن، یه ظهر گرم تابستون، درست وسطای مرداد رفته بودم یه پاکت سیگار بخرم تو بقالی دیده بودمش یادم نمیاد چی گفتم اما چیزی گفته بودم که همه زده بودن زیر خنده میدونی تازگی وقتی فکر می‌کنم پیشونیم داغ میشه و انگار دارم گر می‌گیرم، یه شیشه‌ی سس بزرگ دستش بود با یه برچسب قرمز روش، همیشه عادت داشت غذاشو با سس می‌خورد روی مبل می‌نشست و با کنترل تلویزیون بازی می‌کرد. کانالا رو یکی‌یکی بالا و پایین می‌رفت، بعد ظهرا روی صندلی راحتی چرت می‌زد با یه کتاب نصفه که هیچ‌وقت تمومش نکرد، فک می‌کنم آدم باید خیلی احمق باشه که صداهایی به این بلندی رو نشنوه، من بهش گفته بودم که دارن آواز می خونن، اما اون گوشش بدهکار نبود سر همین قضیه باهم دعوا کردیم و آخرین چیزی که ازش شنیدم این بود باز شروع کردی؟

 از همون اولش هم حسی بینمون وجود نداشت فقط من بودم که اصرار داشتم همه‌چیز رو جوری نشون بدم که نبود. 

نفسش را بیرون داد و با خنده گفت: یه خانواده‌ی خوشبخت و آروم، پک محکمی به سیگار توی دستش زد و رد کرد به بغل‌دستی‌اش

می‌شنوی؟ صدا ها از سمت اون چراغای روشن میاد، عروسیه و دارن دهل می کوبن، می‌شنوی؟ اون کر بود یعنی نمی‌خواست وگرنه صداهایی به این بلندی رو آدمی که گوششم سنگینه می شنوه، خودشو زده بود به کری فک می‌کرد خرم و نمی دونم، به قول خودش می خواست خودش رو از شر این زندگی کوفتی خلاص کنه، حتا چند باری هم رفتیم دادگاه، به اونا هم گفتم که تمام اختلاف ها سر صداست، یک صدای لعنتی که حرفم رو قطع کرده بود، به اونا هم گفته بود که دیونست، خطرناکه و از این چرت و پرت ها.

یک سال پیش آخرین باری که دیدمش ته مونده ی سس توی شیشه رو خالی کرد روی ساندویچش و همش رو چپوند توی حلقش، بااشتها غذا می‌خورد و من دوس داشتم نگاش کنم مخصوصن وقتی اون پیراهن زرد رو می‌پوشید و موهایی که همیشه پشت سرش جمع بود رو باز می‌کرد، باهم حرف نمی‌زدیم. همونجا بود که تصمیم رو گرفتم، پریدم توی شیشه، بعد چند روز یه کاغذ رو بازور چپوند تو شیشه و درش رو محکم بست و انداخت توی آب.

دستش را رو پیشانی گذاشت و با چشمانی بسته گفت: وای دارم گر می‌گیرم. خلاصه اینجوری شد که من دیگه ه هیچ‌وقت به اون خونه پا نذاشتم. کار هر روزم شده بود خوندن کاغذی که با خط بد نوشته بودن، با چند تا امضا و مهر انگار قرارداد یا چیزی شبیه به اون بود هیچ‌وقت هم ازش سر در نیاوردم. تا اینکه موج شیشه رو محکم کوبید به همین سنگ بزرگی که اون پایینه من هم با مخ خوردم به سنگ و بیهوش شدم، وقتی به هوش اومدم خبری از شیشه و کاغذ نبود تمام تنم درد می‌کرد،لباسام خیسِ خیس بود و احساس می‌کردم سرم دیگه مال خودم نیست.

ـ بیا بگیرش

 سیگار را از بغل‌دستی‌اش گرفت و شروع به کشیدن کرد.

باد می‌آمد و دود را به سمت چراغ‌های روشنی می‌برد که در دوردست سوسو می‌زدند. از جایش بلند شد کمر شلوارش را روبه‌دریا شل کرد. صدای شرشر چیزی توی آب بود که با صدای باد و موج قاتى می‌شد.

به سمت بغل‌دستی‌اش برگشت و خیلی آهسته در حالی که با چشمانی تنگ شده به ماه نگاه خیره بود گفت: یه شب درست مثل امشب ماه کامل بود و باد میومد.

با یک مکث کوتاه پرسید:

ـ راستی تا حالا آرزو کردی ماه باشی؟

بغل‌دستی‌اش که سیگاری را پر می‌کرد سرش را بالا آورد د و درحالی‌که با ابروهایش اشاره می‌کرد گفت: دکمه‌ی جلوی شلوارت بازه راستش هوس یه ساندویچ گنده با سس تند و یه نوشابه‌ی خنک کردم حسابی می چسبه نه؟

بعد سیگار روشن را به‌طرفش دراز کرد، سیگار را گرفت و با پک‌هایی عمیق کشید. حالا فقط صدای دریا بود و موج و دودی که باد آن را به سمت ماه می برد.