تولـــَــک
تولـــَــک

تولـــَــک

شکل  تازه ای از سانسور و تکرار خود کم بینی تاریخی

شکل  تازه ای از سانسور و تکرار خود کم بینی تاریخی
         
پُلی‌فونی از ابتدایی  و بدیهی ترین مؤلفه های یک  جامعه ی  پویا و مدرن  است. به بیان دیگر  پذیرش چند صدایی باعث ایجاد تکثر و پویایی می شود؛ این در حالی ست که در مقابل عدم پذیرش همین اصل به ظاهر ساده و بدیهی مولد دیکتاتوری و در نهایت ظهور جریانی نئوفاشیستی خواهد شد؛ موضوع قابل توجه ای  که انگیزه ی نوشتن این یادداشت نیز جز آن نیست .
حال اگر جامعه هنری در یک شهر کوچک (با اهالی محدود) را به عنوان جامعه ی هدف مد نظر قرار دهیم  پیدایش شبه هنرمند و شبه روشنفکر در آن به دنبال اعلام وجود یک دانای کل که هر صدایی را بجز صدای من دیکتاتور اش خفه می کند خبر از وقوع فاجعه ای دارد که گفتن و اقرار به آن برای اهالی این دهکده ی کوچک آسان نبود حال آنکه نگفتن از آن نیز تحمل بی دلیل  یک درد و سکوت در برابر دروغی ست که  شکلی موجه  به خود گرفته و جز خیانت ، عدم تعهد  و سازش تعبیری دیگر ندارد.
در آغاز هفته ای که  حالا در میانه ی آن قرار داریم طی دو روز برنامه ای در قالب  نشست های ادبی با حضور چند مهمان از مرکز در فرهنگ سرای طوبای بندرعباس برگزار شد  که در این مورد خاص  مرجع ذیربط مجوز برگزاری را بنام انجمن ترانه ی هرمزگان  صادر کرد.
اما پرسش اساسی اینجاست که  صدور مجوز( به نام این انجمن) آیا برای ریاست این موسسه ی فرهنگی غیر دولتی حق و اختیاری در پی دارد  آن هم تا جایی که هنرمندان این حوزه را نه تنها بدلیل عدم صلاحیت بلکه بر اساس مشکلات شخصی (که آبشخوری جز همسو نبودن تفکر کسانی با شخص ایشان ندارد) به دو گروه  خودی و غیر خودی تقسیم و اقدام به حذف گروه منتقد یا به تعبیر ایشان غیر خودی نماید ؟
با گذشت زمان  امروز می توان  تحلیل روشنی از اصرار مداوم اداره ی ارشاد را در یکی دو سال قبل برای ثبت انجمن ها و فعالیت در چارچوب قانونی ارایه داد. در واقع تا پیش از ثبت انجمن ها، سانسورچی  و دستگاه سانسور هر دو در یک بدنه یعنی بخشی از حاکمیت  بودند در حالی که امروز وظیفه ی سانسور برعهده ی موسسه ای غیر دولتی و دانای کلی ست  که  خود را جزیی از اهالی دهکده ی کوچک هنرمندان می داند اما هماوست که دست به سانسور عقاید و حذف هنرمندانی می زند که منتقد  وضعیت فعلی  و سیاست بله قربان  گوی او هستند. این  تک صدایی و حذف افراد در صورتی که متوقف نگردد و با تکرار در ابعاد دیگری گسترش و ادامه یابد دیر یا زود به جریانی نئوفاشیستی تبدیل  خواهد شد که دیگر متوقف نمودن آن به سادگی  امکان پذیر نیست.
پس اگر این بار  سانسورچی  شبه هنرمندی ست  که خود را نه تنها از بدنه حاکمیت جدا می داند بلکه گاهن خود را به عنوان منتقد سیستم نیز معرفی می کند؛ شبه هنرمندی که دقیقن با جمله ی "این ها نباید باشند"  با اعمال نظر شخصی، اقدام به حذف  گروهی از شاعران  نمود و یا اینکه قرعه بعدی به نام چه کسانی و با چه جمله ای رقم  خواهد خورد چندان حائز اهمیت نیست ؛ بلکه اهمیت ماجرا ظهور شبه هنرمند در مقام سانسورچی در حالیست که  شاهد پیدایش شیوه ی تازه ای از ممیزی نیستیم چرا که حذف و به انزوا راندن از شیوه های مرسوم  سانسور و بایکوت اندیشه بوده  و در هر شکل  یا حوزه  ای  که باشد  نه تنها قابل پذیرش نیست  بلکه  یادآور فاجعه ایست  که سکوت در برابر آن  جز هم سویی ، عدم تعهد و سازش نام دیگری ندارد . 
در پایان ذکر این نکته نیز ضروری  ست ، به کیفیت جلسه ی شعر خوانی و دیگر نشست هایی که پیشتر  به آن اشاره  کردیم  نقد هایی  وارد است که  پرداختن به آن مجالی دیگر را می طلبد . اما خالی از لطف نخواهد بود اگر چه کوتاه و از دید بیرونی انگشت بر موضوعی بگذاریم  که  در این خطه دارای پیشینه ی تاریخی است ؛ با دقت و تامل بر تیتر جلسه ی شعر خوانی " شعر خوانی هوشیار انصاری فرد و جمعی از شاعران هرمزگان " بحث خود کم بینی و همچنین عدم اعتماد به نفس تاریخی را مطرح می سازد که اگر موارد مشابه  را در بازه ی زمانی حداقل یک دهه بررسی کنیم  نتیجه می گیریم  که این موضوع  نه تنها در ناخودآگاه قومی - تاریخی ساکنان این خطه ریشه دوانده بلکه عامل آسیب های ریز و درشتی چون  محرومیت ،عدم مطالبه گری  و.... نیز می تواند باشد .

جواد قاسمی و جهانگیر سایانی
تابستان ۹۵

چرا!؟

چـــــــرا !؟

از چهار اتوبوس پر از سرباز که از یک پادگان در کرمان حرکت کرده‌اند، دو تاشان در دو محور مختلف (یکی در دره‌های نی‌ریز و دیگری نزدیکی‌های سروستان) واژگون شده‌اند؛آمار جان‌باختگان درصحنه نوزده نفر اعلام‌شده که حالا فقط چند اسم‌اند؛ جایی در خبرها؛ و کسی نمی‌پرسد چرا.

 


از تاریکی صدای زنگ تلفن می آید؛

روشن می شود؛

جوانی در یک برجک نگهبانی ست؛

خشاب پر را بر اسلحه می‌گذارد؛

مسلح می‌کند؛

لوله‌ی ژ-3 ی در حالت رگبار را بر سینه‌اش فشار می‌دهد؛

ماشه را می‌چکاند؛

همه‌جا تاریک می‌شود؛

تلفن مدام زنگ می‌خورد ....

نمی‌دانم چند سال پیش در یگان بازرسی ـ که به چنین اموری رسیدگی می‌کند ـ خدمت می‌کردم. سربازی در یک برجک نگهبانی خودکشی کرده بود؛ حضرات با تمام درجه‌هایشان رفتند و در بازگشت هرچه همراه آن سرباز بود را آوردند تا چه می‌دانم صورت‌جلسه کنند.

فشنگ‌های پر، پوکه‌ها ... پوکه‌هایی که یکی‌شان پریده، نبود مثل آن سرباز. پوکه پیدا شد او حالا کجاست؟ 
وسایل شخصی و یک گوشی همراه که تا صبح مدام زنگ می‌خورد اما پاسخ‌دهنده نبود.

آن شب را تا صبح نگهبانی گرفتم و هر بار که صدای زنگ آن گوشی آمد به افراد احتمالی آن‌سوی خط فکر کردم.

قبل از چکاندن ماشه با چه کسی تماس گرفته بود؟

چه گفته بود؟

چه کسی حالا بعد از چند ساعت بعدازاینکه به آن حرف‌ها فکر کرده، نگران شده و مدام شماره می‌گیرد؟
یا شاید هم تنها یک پیام متنی فرستاده باشد ...

پیش خودم فکر می‌کردم این خبر را چه کسی به خانواده‌اش می‌دهد؟

اصلن دوست نداشتم جای آن آدم باشم؛ تا از میان آن‌همه کلمه در فارسی تنها با چدتاشان یک جمله‌ی خبری بسازم:

پسرتان که تا دیروز بود؛ حالا نیست.

پسرتان ... اتفاق بدی برای پسرتان افتاده.

می‌توانم شمارا ببینم؟ اتفاقی افتاده که باید حضوری عرض کنم.

و ...

آن شب طولانی صبح شد و برای آن‌کس که دوست نداشتم ـ حتا ثانیه‌ای ـ بجای او باشم ساده‌تر از این‌ها بود. به پدرش زنگ زدند و گفتند مرده؛ پسرتان مرده. پول فشنگ‌ها را بدهید و آن جسم بی‌جان در سردخانه را تحویل بگیرید. درنهایت همه‌چیز آن‌کسی که حالا نبود در یک ورق آ-4 جا گرفت؛
گزارشی بلند- بالا که می شد در سه جمله خلاصه‌اش کرد:

نامبرده احتمالن معتاد بوده یعنی افسردگی که داشته و خلاصه اینکه ارتش مقصر نیست.

آن روز کسی نپرسید چرا همان‌طور که امروز نمی‌پرسد و در خبرها آمده دو اتوبوس از چهار اتوبوسی که از پادگانی در کرمان حرکت کرده‌اند در دو محور مختلف واژگون شده‌اند این است اسامی آن‌هایی که دیگر نیستند و نام آن‌هایی که اضافه می‌شوند به جمعشان متعاقبن اعلام می‌گردد. 
کسی نمی‌پرسد چرا؛ ارتش چرا ندارد؛ مقصر نیست؛

که گور پدر همه‌ی ارتش‌های دنیا با تمام جنگ هاشان و سلسله‌مراتب‌های فرماندهی‌شان، رضاشاه کبیر، صغیر به همراه اول، آخر، ماقبل و بعدشان.

همه‌جا تاریک است

صدا می‌آید

چند گوشی همراه زنگ می‌خورند ... بی‌پاسخ

در حال حاضر کسی پاسخ‌گو نیست که مشترک پاسخ‌دهنده یکی از آن اسامی در خبرهاست و کسی نمی‌پرسد چرا.

 

جهانگیر سایانی

تیر 95


لطفن یکی تیتر بزند !

لطفن یکی تیتــر بزنـد !


جهانگیر سایانی


کتابخانه‌ی شهدا را چون تکه گوشتی، کفتارها به نیش کشیدند؛ و من در تمام این چند روز سکوت کردم، چند بار دست بردم به نوشتن اما هر بار هر آنچه را که نوشته بودم از نیمه رها کردم؛ اما حالا با انتشار نامه‌ای مثلن سرگشاده از محسن سراب بر آن شدم چندخطی بنویسم و ذکر چند نکته را که الزامی می‌دانم با همگان مشترک شوم.

مدتی (گویا دو سال) از فعالیت گروهی بنام دوستداران کتاب برای ممانعت از تخریب کتابخانه ی شهدا می‌گذشت اما چون هیچ‌کدام از این فعالیت‌ها ثمری در پی نداشت و دستور تخریب آن مکان صادر شد هنرمندان تصمیم به واکنش گرفتند و من به‌عنوان نماینده‌ای از جانب آنها بیانیه ای را نوشتم که به امضای بیست‌ودو چهره‌ی فرهنگی و هنری هرمزگان رسید و به‌هرروی مانع تخریب کتابخانه‌ی شهدا شد. لازم به ذکر است که این بیانیه را شخصن به تمام خبرگزاری‌ها و روزنامه‌های استان فرستادم که منجر به‌ واکنشی از جانب هیچ‌یک از آن‌ها نشد و پس از نزدیک به چهل و هشت ساعت از انتشار بیانیه درشبکه های اجتماعی و واکنش نشان دادن روزنامه‌های خارج از استان خبرگزاری فارس به عنوان نخستین رسانه ی استانی بیانیه را بازنشر کرد چیزی نگذشت که حکم تخریب لغو شد اما رسانه‌هایی که تا دیروز خاموش بودند حالا وارد بازی شده و اهداف سهم خواهانه ی خود را دنبال می کردند.

این ها را به عنوان مقدمه ای بیان کردم که بگویم،  برخلاف آنچه محسن سراب و دوستانشان گمان می‌بردند ما وارد هیچ مسابقه‌ای نشده بودیم، بی شک برای خودنمایی هم نبود که بیانیه ای نوشتیم و مانع از تخریب آن ساختمان شدیم. آنچه اهمیت داشت این بود که آن ساختمان تخریب نشود که این‌گونه شد؛ اما همین جناب سراب که در همان روزها می پنداشت ما در پی مصادره ی چیزی به نفع خود هستیم انگار کن که در یک مسابقه ی رالی جا مانده باشد. طی متنی که در گروه فیس‌بوکی بندرعباس نوشت هنرمندان را زن‌باره و فاحشه نامید البته عین کلمات ایشان را به خاطر ندارم اما پیش از حذف آن پست توسط حسن بردال (مدیر گروه بندرعباس)، خانم رخشنده پاسلار در چند کامنت جواب ایشان را داد و اینان خود شاهد و گواه آن ماجرا هستند؛ اما می پرسید چرا این حوادث را نقل می‌کنم؟ همه چیز به همان نامه ی سرگشاده باز می گردد که سراب منتشر کرده و در آن تلویحن از «هنرمندان و فرهیختگان عزیز»ی نام می‌برد که در آن ماجرا بیانه‌ای هم نوشته‌اند. درحالی‌که آن روزها با حمایت همین رسانه چی ها بدترین لیچار ها را نثار ما کردند. مایی که هیچ سهمی از آن ساختمان نمی‌خواستیم و بر کتابخانه ماندن آن مکان تأکید داشتیم. حالا که رسانه‌ای‌ها دست مبارکشان را در حنا فروکردند و کتابخانه را به خاموش خانه بدل ساختند ما شده‌ایم هنرمند و فرهیخته آن هم از نوع عزیزش.

این را نوشتم که امثال سراب و سراب‌ها بدانند که ما به دنبال سهمی نبودیم که حالا عده‌ای پیروزی رسانه چی ها را مدام به رخمان می‌کشند که باید فرقی باشد میان ما به عنوان هنرمند با آن نان به نرخ روز خورانی که تا بوده چشم بر حق مسلم مردم (مثلن در قضیه‌ی پارسیان) پوشیده‌اند و صفحات زردشان را از آگهی و رپورتاژ های دولتی انباشته اند که منفعت‌و جاه‌طلبی هایشان همیشه بر حق مردم شریف بندرعباس رجحان داشته مثل همین قضیه‌ی کتابخانه‌ی شهدا که مشتی ست نشان خروار.

حالا لطفن یکی تیتر بزند که افرادی بزرگترین کتابخانه ی شهر را، حق مسلم مردم شهر بندرعباس را در لابی های شبانه روزی خود چون غنیمت جنگی بر دوش بردند.


مطالب مرتبط: 


+ بیانیه و هشدار 23 چهره ی فرهنگی و هنری هرمزگان 


عکس : ساناز ابراهیمی

روایتی تاریخی

دولت جدید بر سرکار آمده و بحث جابه‌جایی قدرت، صندلی‌های ارشاد را نیز جنبانده بود.


[داخلی شب پلاتو «تی تووک»]

«مهدی عطایی دریایی» گزینه‌ای را برای مدیر کلی بر فرهنگ و هنر هرمزگان معرفی کرده و به‌شدت در حال دفاع از اوست. هنرمندان از هر طیفی حضور دارند و یکی مخالف، دیگری موافق حرف می‌زنند. من از مخالفان حضور «درویش نژاد» در ارشاد بودم همین طور مخالف ورود هنرمندان به چنین موقعیت های انتخابی و انتصابی، اما اصرار «عطایی» و نقش‌آفرینی ایشان در تئاتری تراژیک بسیاری از دوستان را تحت تأثیر قرارداد. جمله‌ای را که می‌خواهم بگویم به‌هیچ‌عنوان از بار اشتباه من نمی‌کاهد آخرین چیزی که گفتم این بود: من با حضور ایشان مخالفم اما چون رأی با اکثریت است [قرار بود رفتاری حزبی داشته باشیم] من نیز امضا خواهم کرد. همین‌جا صراحتن می‌گویم «درویش نژاد» وصله‌ای نچسب برای فرهنگ و هنر این استان است و اگر اجازه داشته باشم جمله‌ی یکی از دوستان را به عاریت بگیرم باید بگویم مدیریت یک علم است و اصلن مهم نیست شما مدرک دکترایت را در چه رشته‌ای گرفته باشی و روشن است که ایشان فاقد این علم است. آن امضا حرمتی بیش از اینها دارد که پای آن سیاهه بماند درست مثل شعرهایم که نگذاشتم روی میزی در ارشاد در انتظار ممیزی بماند.

ما خیانت کرده ایم !

مـاخیـانت کـرده ایـم !

جهانگیر سایانی

 

عصر جدید با ظهور فن آوری و به ارمغان آوردن پیشرفت های علمی، دنیای هنر را نیز دستخوش تغییراتی کرده که شاید در نگاه اول مثبت به نظر برسد؛ اما آسیب های مدرنیته همواره گریبان گیر هنر و جامعه ی هنری در ایران بوده است گرچه ما هیچگاه مدرنیسم را در ایران تجربه نکرده و خوب یا بد تنها از ظهور ابزار مدرن بهره برده ایم.

از منظر دیگر و به روایت محمد مختاری در «شبان رمگی و حاکمیت ملی» ما قریب به صد سال است که در دوران گذار از ارزش های کهن به ارزش های نو بسر می بریم و انجماد و انحطاط موجود در فرهنگ سنتی هماره به عنوان عاملی بازدارنده مانع از تحول و ایجاد پویایی و رشد در جامعه ی ما بوده است.

به گمان من ما بی آنکه ارزش های نو را جایگیزن ارزش های کهن کرده باشیم پا به محاقی نهاده ایم که هرچه در زمان پیش تر رویم پی به عمق آن خواهیم بردالبته بحث من در این مقال آسیب هایی که نوک پیکانشان جامعه را هدف گرفته نیست گر چه در شکلی کلی تر می توان آسیب های اجتماعی را نیز به آن تعمید داد اما این سطرها همانگونه که در ادامه می خوانید به جامعه ی کوچک تری به عنوان جامعه ی هدف می پردازد و تنها یکی از آسیب ها که در شکل «رفتاری» ظاهر و جامعه ی هنری را به سمت انفعال و بی تفاوتی کشانده بررسی می کند.

امروزه در ایران ما با خیل افرادی روبرو هستیم که به اصطلاح خانواده ی بزرگ هنرمندان را می سازند دورنمای یک موقعیت که در ذات خود جز حلقه هایی کوچک و پراکنده نیست. ابزار مدرن،جاده ی همواری به دنیای هنر ساخته و هنر را به امری سهل الوصول تبدیل کرده؛ از دیگر سو دنیای مجازی با لایک ها و کامنت هایش، افرادی متفنن را بنام هنرمند به جامعه معرفی کرده است که بی شک انتظاری کاذب را به وجود آورده. فردی که صاحب اندیشه و استقلال فکر نیست هیچ گاه نمی تواند موجی ایجاد کند و تاثیری بر پیرامون خود داشته باشد تنها مسافر ساکت امواجی می شود که حاکمیت تولید و در ویترینی برای گزین دم دست او نهاده. خشک شدن دریاچه ی ارومیه، زاینده رود، پاشایی و چه می دانم مکتب ایرانی و کوروش کبیر از همین موج های ریز و درشتند.

شاید به تعبیر غلامحسین ساعدی «شبه هنرمند» مناسب ترین تعبیر برای این افراد است. شناخت این افراد چندان هم مشکل نیست؛ شبه هنرمند تنها در یک جغرافیای خاص نام هنرمند را یدک می کشد و چون پا را فراتر از محدوده ی جغرافیایی یا بعضن محافل و حلقه ی دوستان نهاد تنها آن توهم «خود هنرمند پندار» را به همراه می برد، متفنن و نقد گریز است و باری به هر جهت اثری تولید می کند جهت نمایاندن خود به دیگری که آی ایهالناس.

بی شک چنین فردی نمی تواند نسبت به اتفاق های پیرامون خود جهت گیر بوده و انتظاری را که از یک هنرمند در واکنش به بسیاری مسایل (بازتابی حداقلی در اثرش) می رود را برآورده سازد. این ها را گفتم تا از جز به کلیت ماجرا نزدیک شوم حال اگر رفتار و کارکتر فردی را لحاظ قرار دهیم این بی تفاوتی ها در شکل کلی، رفتاری را باز تولید می کند که در ابتدا از آن در شکل یک آسیب رفتاری نام برده شد. هرچند که تمامی حاکمیت ها نیز هیچ عامل فروکش کننده ای را بهتر از انفعال نمی دانند و در حمایت از «شبه هنرمند» هیچ کم رسی نکرده و نمی کنند. نمونه ی کوچک آن در اختیار قرار دادن تریبون ها و هزینه های کلان جهت ساخت یا تولید اثر هنری ست. همین گونه است که توهمِ خانواده ی بزرگ هنرمندان از نمی دانم کجا سر بر می آورد و کمیت جایگیزن کفیت و تفنن جایگزین اندیشه می گردد. این دورنمای دهان پرکن ، همین کلمه «بزرگ» و بار معنایی که در پس آن نهفته ایجاد توهم می کند و انتظاری را می سازد که هیچ گاه برآورده نمی شود و این می شود که انگار در یک اتوبوسِ پُر اما خالی از جمعیت نشسته ایم و مدام نِق می زنیم. جایی نوشته بودم که نبود کارکتر هایی چون «شاملو» و «گلشیری» خلائی را در برخورد انتقادی برابر اتفاق های هنری یا شبه هنری ایجاد کرده و آن جاده ی هموار را هموار تر از پیش ساخته است پس هر کس به خود جرات ارایه ی اثر می دهد بی آنکه عامل بازدارنده ای وجود داشته باشد که دوستی در پاسخ، چند صدایی و پویایی را به میان کشیده و مرا مورد شماتت قرار داد که وامصیبتا جوان های مستعد این سرزمین را می خواهید در نطفه خفه کنید و اصلن به شما چه مگر شما وکیل مدافع هنرید؟ در صورتی که اصلن بحث پلی فونی میان نیست آنکه جرات ارائه اثر را دارد می بایست که پیه برخود انتقادی را نیز به تن مالیده باشد این سیاست درد را ببین اما به تو چه که فریاد بزنی هم از همان سیاست های بو داری ست که موجب تولید این بی تفاوتی شده است.

با اینکه این جمله به مذاق خیلی ها خوش نمی نشیند اما ابایی از گفتنش ندارم. «ما خیانت کرده ایم» با همین برخوردهای سانتی مانتال و من بمیرم تو بمیری ها،رسمیت بخشیدن ها، تعارف ها و سکوت هامان خیانت کرده ایم. دیده ایم و چشم فرو بسته ایم و اگر صدایی هم بر خلاف ما برآمده در نطفه خفه کرده ایم هر چه نباشد سیاهی لشکران به هیچ دردی که نخورند آلت دست های خوبی هستند پس برخی مان خواسته و دیگرانی ناخواسته آنچه را که خواسته اند اجرا کرده ایم. سوژه هایی همه ابژه شده در یک «این همانی» که اقلیتی نیز با سکوت خود به آن دامن زده اند. حتا از نقد نیز یک رفتار سانتی مانتال و ایدیولوژیک ساخته و با نام انتقاد سازنده عرضه کرده ایم. «مراد فرهاد پور» در مقدمه ی «عقل افسرده» می نویسد: «ماهیت سراپا ایدیولوژیک و جَزمی اصطلاح بی معنا و مُهمل انتقاد سازنده، خود گواه روشنی بر این حقیقت است که یگانه انتقاد واقعی، انتقاد مخرب است. تاکید نهادن بر «سازنده» بودن انتقاد تقریبن همواره بیان گر خواست سرکوب و خنثا کردن انتقاد و تبدیل آن به کلیشه و ابزاری صرفن تبلیغاتی و تزیینی است»

بی شک اثر هنری بازتاب درونیات یک هنرمند است و در نگاه کلی تر محیط پیرامون عاملی برای ساخت این درونیات؛ پس به قول «گابلیک» اگر بخواهیم پیرامون خود را عوض کنیم در ابتدا می بایست چیزی درون ما تغییر کند . گرچه همواره بر این نکته تاکیید دارم که «هیچ رسالتی را نمی توان برای هنر متصور بود» اما نمی توانم هنرمند را بدون رسالت یعنی دچار به نوعی بی تفاوتی و انفعال تصور کنم.

در دنیای هنر تئوری «هنر برای هنر» سال هاست که شکست خورده و امروزه جز سطر هایی در کتاب های تاریخ هنر چیزی از آن به جا نمانده حرکتی که در شروع جهت اعتراض به وضعیتی شکل گرفت که سال ها بعد و به فاصله ی گذشت چند دهه به راحتی منکر آن شد و ارزش هایش را در گالری ها و در میان خیل عظیم مجموعه داران به حراج گذاشت.

ذات من با کمترین ها در تناقض است و این شهوت بی مثال به اندک ارضا نمی شود پس فکر می کنم که باید در باز نگری و یک آسیب شناسی دقیق توهم ها را کناری ریخته تا روشن شود که در کجا ایستاده ایم نه در هنر ایران بلکه در هنر جهان و آنگاه شاید بازگشت به اصل و ریشه و شکل گرفتن اندیشه ای دوباره بر «چیستی هنر» راه رهایی از این بن بست باشد یا با شناخت دقیق ماهیت آن ادامه ی راه را با سرانجام بهتری پیمود یعنی که در ماهیت این بن بست راهی به رهایی جست همانگونه که ملوان ادگارد آلن پو با اندیشه در ماهیت گردابی که او را می بلعید از همان پیچش های بلعنده راهی به بالا، به رهایی یافت .

 

اوایل تیرماه 94