جواد قاسمى، متولد 1359 در بندرعباس است. او از سال 1382 فعالیت هاى ادبى خود را آغاز کرده و در سال 1390 نخستین مجموعه شعر خود را بانام "شکل چندم از منى" را از سوى انتشارات بوتیمار منتشر نمود. همین مجموعه شعر در سال 92 به چاپ دوم رسید. شعرهاى قاسمى را در روزنامهها و تارنماهاى ادبى فارسیزبان خواندهایم . قاسمى در نظر دارد در سال 93 دومین مجموعه شعر خود را نیز منتشر نماید. هفته نامه بیرمی در راستاى شناخت شاعرانگى جواد قاسمى، صفحهای را بهنقد و بررسى مجموعه شعر شکل چندم از منی با نوشتارى از موسا بندرى، سهراب رحیمى، محمد ذوالفقارى و میترا اصل اختصاص داده است که در ادامه میخوانید.
شکـل هاى تــازه ى شعــر در شاعــر
نگاهی به شکل چندم ازمنی " جواد قاسمی " انتشارات بوتیمار
سهراب رحیمی
آشنایى من با شعرهاى جواد قاسمی از همین کتاب شروع شد. و چه آشنایى خوبى بود, چرا که به خاطر دورى از وطن, و کلن دورى از کانون ها و جلسهها و سمینارها؛ ارتباطم محدود است به نامهنگاری با نویسندگان و شاعرانى که لطف میکنند و کتابهایشان را برایم میفرستند. جواد قاسمی شاعرى ست که خیلى خوب شروع کرده. او قدر کلمه را میداند و معلوم است مطالعهی خوبى در تاریخ شعر نو فارسى دارد. اما مهمترین نکته در مورد شعر او دقت در انتخاب کلمه است, چرا که اصلن وجه برجستهی شعر در مقابل نثر همین تمرکز زبانى است. شاید به همین خاطر است که شعر نوشتن بهمراتب سخت تر است از انواع دیگر نوشتن. و البته خوب شعر نوشتن ؛ کارى ست بهمراتب دشوارتر. جواد قاسمی؛ شاعرى ست که در کلمات زندگى میکند. ممکن است بپرسید: این که خیلى عجیب نیست. ولى من میگویم تنها شاعرى میتواند به این درجه از شناخت و درک و دریافت برسد که در کلمات زندگى کرده باشد. متأسفانه بخش اعظم شعر معاصر ایران, حاشیهنویسی است. ما با خیل عظیم شاعرانى مواجه هستیم که ساده نویسند و سادهاندیش و به دریافت هاى اولیهی شاعرانه رضایت میدهند. جواد قاسمى اما درنگ میکند و میخواهد به عمق کلمات نفوذ کند:
هر روز در اثرانگشت حاضر میشویم/در تجمع کلمات سوت و دست میزنیم/به خودمان که از کجاى این سطر که اصل است افتادهایم/سیاه پوشیدهاند کلمات که سپیدیشان را ببیند/هنوز سیگارهاى نکشیده و شعرهاى ناگفته فراوانى داریم/و نمیدانیم چرا از هر طرف که میرویم به خودمان میرسیم
شاعر/ راوى در من منى نشسته که زن را دوست دارد؛ زنى که هر شب به خوابش میآید در منى در من او که او دوست دارد. او دارد دیوانه میشود از من خودش پر میشود از دیوانه، دیوانهتر میشود و حتا در رختخواب به بیدارى پناهنده میشود .میگوید به زن بگویید آهسته به خوابش بیاید چرا که او هنوز بیدار است و این بیدارى ى او در خواب است. خطاب به یار غایب میگوید:
خالى ست کنارم از بودن بودنت در کنارم/قرار گذاشتیم زیر یک تکه ابر/دارد تکرار میشود نبودن بودنت در کنارم/پیاده شدهام مثل کسى که دارد دنبال خودش مى گردد/دنبال تو میگردم/نمیدانم چرا/هى دارند شکل عوض میکنند انگار قرارشان/را هم فراموش کردهاند/دقیق شکل همین دوست داشتنت
تصویرى از یک عشق زمینى ى فرار؛ در یک قرار ملاقات در یک جاى معلوم یا نامعلوم در یک خواب فرار زیر یک تکه ابر فرار. این شعر؛ تصویر خوبى بهدست میدهد از بیثباتی این جهان؛ جهانى که در آن فقط میشود به تکه ابرهاى فرار و قرار ملاقات هاى فراموششده و نبودن بودن ها دل بست. باقى همه فسانه است انگار. و آن« تو » یى که شاعر به دنبالش میگردد یک «تو» ی نامعلوم و هم گریزپاست مثل « تو » ی شعر که هم گریزپاست و هم نامعلوم. تصویر خوبى که شاعر/راوى از سفر میدهد؛ به نوعى بازگوى همین انتظار شاعر است براى میهمانى که رفته است یا مهمانى که اصلن هرگز قرار نیست بیاید. و با اینحال؛ چشمانتظاری شاعر همچنان پابرجاست:
اینجا سفر از نیامدن آغاز شده است/با بیست هزار چشمبهراه/تو خوب تمام خوب ها بودى بیهیچ
شاعر نمیداند دردش را به که بگوید که تسکین بیاید. احساس میکند حتا آینه هم او را تکرار میکند بیآنکه تسکین دهد؛ وقتى شاعر بودن یعنى هیچ کس بودن؛ یعنى تنها ماندن تنها رفتن وقتى در مربع هاى اعماقت به مثلثهایی میرسی که از دایره هم بااحساسترند وقتى صداهاى روز آن قدر بلندند که نمیگذارند به چشمان او فکر کنى , وقتى کلمات دور سرت میچرخند و وقتى با مشت میزنیشان و باز میکنی دستت را نه هیچ مى بینى و نه میبینیشان و بعد مینویسی و صفحه میخواند و کوه به صدا در میآید و تو باز هم مینویسی؛ وقتى میخواستی خوابهایت را تقدیم کنى؛ ولى وقتى بعدها متوجه شدى که پتویت گلدار نبود از این کار سرباز زدى. حالا فیلى شدهای قبل از هوا شدن؛ و فرشتهای از خوابهایت چکه میکند روى کاغذ و تو چشم دوختهای به لب عارف؛ به خودکشى صادق به همهی اینهمهها که همه آن و تو که بال داشتى و پیاده شده بودى و نه سفید و نه سیاه و به آخر خط رسیده بودى وقتى که جدول از خون فروغ دلگیر بود.
از آخرین نامهات دورتر شدهای اى تو که به من نزدیک ترى تا من/ رفتهای با پرستوها بیآنکه بدانى بهار من کجاست/ براى رسیدن به تو تمام توها را خدا خدا کردم/ پرستوها آمدهاند بهارى را جشن گرفتهاند که من حتا/بعد از 26 بار ندیده بود مش/من به تو فکر میکنم که چند تا تو است/ و چند استکان بالا بروم تا رسیدنم به تو گل کند
در صلحى که بوى جنگ میدهد؛ شاعر بهاحتمال جنگ بیاعتناست, چرا که جنگ همه جا هست چرا که رنگ جنگ و جنگ رنگ تبدیل به روزمرهی شاعر شده است و در پس زمینهی این روزها؛ رنگ رفته است روى رنگ و این بوم دارد بوم بوم میترکد و دارند هر روزه ما را میکشند در جنگی که جنگى در کار نیست که نیست.
احتمالن همه این احتمالات به تو که خوب باشى برمیگردد /شاید هم این شایعه باشد اصلن بیخیال/ همه این احتمالات احتمالى است گم شده
اما در سربالاییهایی بالاى سر راوى ؛ پیچهایی هستند که مى روند و اما یک چیزى هست که در دل او نمیماند و او در پیلهاش خوابیده است و گل خوابش را میبیند و جادهها نمیرسند براى رسیدن
یچیدهاند در خودشان کلمات/بوى تن پیراهن پریده از تن/ میگویند کسى خانه نیست/ البته توى سرشان صدا میکنند /کسى در این خانه نیست
اما شاعر از فرط دلتنگی قطارى را خط مى زند:
راه هنوز از راه خودش برنگشته هنوز/ هوو هوو/ یاهو مسنجر من کو.
و خواب را او هنوز ندیدهاست و کسى براى مرگ چکاوک آواز نمیخواند و کسى دلش براى کسى تنگ میشود و چکاوک میخواند از مرگى که پریده است و از گلوى شاعر؛ شعر میچکد وقتى فقط شعر مانده است برای او.
ویژه نامه ی جواد قاسمی - هفته نامه بیرمی - سال یازدهم - شماره 379- 28 بهمن 92
دانلود نسخه ی کامل این ویژه نامه
پیش شماره پشت باغ مولوی منتشر شد
یک شبانه روز است که از زین اسب پایین نمی پرد مولانا که از پس باغ ، صدا از پشت پرچین به بالا نرفته، پخش شده است. پشت باغ مولوی پادکستی به سردبیری مرتضآ نیک نهاد کارگردان فیلم گفتگوی منتشر نشده ژاله است که پیش شماره آن در پیشخوان تولک برای شنیدن و دانلود کردن موجود می باشد.
در این شماره :
خوانش متن : سعید آرمات ، رضا غریب زاده ، رخشنده پاسلار و گروه سه میم و یک الف
پاره های موسیقی: سینا حجازی ، گروه پالت ، کیوسک ، محسن نامجو ، رها فریدی و رضا کولغانی
سردبیر : مرتضا نیک نهاد
صدابردار : امید محبی
کاور : معصومه ذاکری | محله ی خانوم
"بدون نام
بخوانید شعری که عنوان ندارد "
شوخی باکتری ها ست با گوشتی که جا مانده از خودش
بیرون پاشی موکولهاست که پاشیده می روند در هوا ی
بین درز
شوخی زیپ ها ی دندان دار برای جویدن گوشت
زیپ های دندانهدندانه شده با صدای کیپ خشک
[شلوار پوشِ درتکان دست برای عابران که از کنار
میروفتند در تکاندن دست هاش می خندید]
از پایین افتاده ام بالا روی دستانداز
شروع بازی از خیابانی که می رفت در تو بود که شدیم باهم
خیابانی با منِ به فاک رفته در زیپ بگا رفته از شلوار جینم خوابیده
زیپ و دندانه استٌ می زند به خراب دندانی که دنده ی لجش معکوس نمیرود،جا نمی خورد
باید قورت بدهی بالاترم بیاوری از خودت بیرون
از مانتوی سورمه ای با شال سیاه تور
منی را که گیر افتاده ام زیر کاور مشکی جا مانده از خودت بیرون بیاوری
منی که هوای شهر ملکول هایم را برداشته می برد به شهر تف کنی بیرون
شهرِ پر از عابران مشکی با کفشها که گاه اسپرت گاه چرمی را
زیپهای شلوارِ کش دار در عبوری روزانه را
دندانهایی که جا مانده ازتو از گوشت تنت را
[روی همین حوالی با خلت های سرما خوردگیش می خندید
با دستاندازهایی که دست می انداخت می خندید ]
دوباره باید برگردی، مرورشوی در خودت در خاطر عزیزِ نمانده ات
دست هات را مرور کنی که می اندازد تورا آن طرف خودت آن سو که مِشکی باید بپوشی
مرور شو ، دوباره دوره کن هر چه را که از پاشیده تنی داری که می رود درخت باشد
هرچقدر نمک قاتی اشک هات داری بریز ، شورم کن
زمان از دست داده را بدست هات بمال هر قدری که لازمم داری
دوباره اما زیپ ها می بندی، زیپ هات را می بندی بعد ِ یک آغوش طولانی
باز می شو ی در پیاده رو در خیابان در بازار در همان حوالی که بیاد می آوری کجا
با لبخندهات که تصویری داشت در 42 اینچ در چشم هام که دیگر بیاد نمی آوری
می شوی که درس بدهی مدرسه را
می شوی که نوشابه بگیری که کنسرو لوبیا را حساب کنی بر پیشخوان
که رخت ها بشویی در خانه و ماتیک را به لب هات بمالی قبل از خیابان ،پیش از بوسه
با 42 اینچ لبخندی که تصویر ندارد-بخاطر ندارم می شوی
مــاه از پـشت شیشـه ی سس تنــد
من تو شیشه بودم که کاغذ رو بهزور چپوند توش و درش رو محکم بست و انداخت توی آب، در شیشه اینقد کیپ بود که بهزور نفس میکشیدم از همون شیشههای بزرگ و بلند بود، بااینکه خالی بود هنوز بوی سس میداد و خبری از برچسب قرمز روش نبود، صورتم رو می چسپوندم به جدارهی یخ شیشه تا بتونم بیرون رو دید بزنم. چشمم همش به اون چراغی روشنی بود که اون دورا چشمک می زدن، یه ظهر گرم تابستون، درست وسطای مرداد رفته بودم یه پاکت سیگار بخرم تو بقالی دیده بودمش یادم نمیاد چی گفتم اما چیزی گفته بودم که همه زده بودن زیر خنده میدونی تازگی وقتی فکر میکنم پیشونیم داغ میشه و انگار دارم گر میگیرم، یه شیشهی سس بزرگ دستش بود با یه برچسب قرمز روش، همیشه عادت داشت غذاشو با سس میخورد روی مبل مینشست و با کنترل تلویزیون بازی میکرد. کانالا رو یکییکی بالا و پایین میرفت، بعد ظهرا روی صندلی راحتی چرت میزد با یه کتاب نصفه که هیچوقت تمومش نکرد، فک میکنم آدم باید خیلی احمق باشه که صداهایی به این بلندی رو نشنوه، من بهش گفته بودم که دارن آواز می خونن، اما اون گوشش بدهکار نبود سر همین قضیه باهم دعوا کردیم و آخرین چیزی که ازش شنیدم این بود باز شروع کردی؟
از همون اولش هم حسی بینمون وجود نداشت فقط من بودم که اصرار داشتم همهچیز رو جوری نشون بدم که نبود.
نفسش را بیرون داد و با خنده گفت: یه خانوادهی خوشبخت و آروم، پک محکمی به سیگار توی دستش زد و رد کرد به بغلدستیاش
میشنوی؟ صدا ها از سمت اون چراغای روشن میاد، عروسیه و دارن دهل می کوبن، میشنوی؟ اون کر بود یعنی نمیخواست وگرنه صداهایی به این بلندی رو آدمی که گوششم سنگینه می شنوه، خودشو زده بود به کری فک میکرد خرم و نمی دونم، به قول خودش می خواست خودش رو از شر این زندگی کوفتی خلاص کنه، حتا چند باری هم رفتیم دادگاه، به اونا هم گفتم که تمام اختلاف ها سر صداست، یک صدای لعنتی که حرفم رو قطع کرده بود، به اونا هم گفته بود که دیونست، خطرناکه و از این چرت و پرت ها.
یک سال پیش آخرین باری که دیدمش ته مونده ی سس توی شیشه رو خالی کرد روی ساندویچش و همش رو چپوند توی حلقش، بااشتها غذا میخورد و من دوس داشتم نگاش کنم مخصوصن وقتی اون پیراهن زرد رو میپوشید و موهایی که همیشه پشت سرش جمع بود رو باز میکرد، باهم حرف نمیزدیم. همونجا بود که تصمیم رو گرفتم، پریدم توی شیشه، بعد چند روز یه کاغذ رو بازور چپوند تو شیشه و درش رو محکم بست و انداخت توی آب.
دستش را رو پیشانی گذاشت و با چشمانی بسته گفت: وای دارم گر میگیرم. خلاصه اینجوری شد که من دیگه ه هیچوقت به اون خونه پا نذاشتم. کار هر روزم شده بود خوندن کاغذی که با خط بد نوشته بودن، با چند تا امضا و مهر انگار قرارداد یا چیزی شبیه به اون بود هیچوقت هم ازش سر در نیاوردم. تا اینکه موج شیشه رو محکم کوبید به همین سنگ بزرگی که اون پایینه من هم با مخ خوردم به سنگ و بیهوش شدم، وقتی به هوش اومدم خبری از شیشه و کاغذ نبود تمام تنم درد میکرد،لباسام خیسِ خیس بود و احساس میکردم سرم دیگه مال خودم نیست.
ـ بیا بگیرش
سیگار را از بغلدستیاش گرفت و شروع به کشیدن کرد.
باد میآمد و دود را به سمت چراغهای روشنی میبرد که در دوردست سوسو میزدند. از جایش بلند شد کمر شلوارش را روبهدریا شل کرد. صدای شرشر چیزی توی آب بود که با صدای باد و موج قاتى میشد.
به سمت بغلدستیاش برگشت و خیلی آهسته در حالی که با چشمانی تنگ شده به ماه نگاه خیره بود گفت: یه شب درست مثل امشب ماه کامل بود و باد میومد.
با یک مکث کوتاه پرسید:
ـ راستی تا حالا آرزو کردی ماه باشی؟
بغلدستیاش که سیگاری را پر میکرد سرش را بالا آورد د و درحالیکه با ابروهایش اشاره میکرد گفت: دکمهی جلوی شلوارت بازه راستش هوس یه ساندویچ گنده با سس تند و یه نوشابهی خنک کردم حسابی می چسبه نه؟
بعد سیگار روشن را بهطرفش دراز کرد، سیگار را گرفت و با پکهایی عمیق کشید. حالا فقط صدای دریا بود و موج و دودی که باد آن را به سمت ماه می برد.
وقتی سوژه به ابژه تبدیل می شود که کرم ها زاد و ولد کنند!
نگاهی به ترانه "Hey You"_ راجر واترز_ از جاودانه های آلبوم "The Wall" پینک فلوید
جهانگیر سایانی
آلبوم دیوار بیانگر زندگی راک استاریست که سرخوردگیها و کمبودهای گذشته را به خاطر میآورد و بر مبنای همین خرده روایت های بهم پیوسته اندیشه انتقادی واترز با زیرکی و استفاده از کاراکتر "پینک" کلیت جامعه و نظام اجتماعی را هدف قرار میدهد. در نگاهی گذرا: پینک راک استاریست که دوران کودکیاش مملو از محدودیتها و حسرتهایی است که هر کدام آجری برای ساخت دیواری است که مفهوم دور افتادن و جدایی را تداعی میکند که در ادامه به آن میپردازیم. به بیان روانشناختی و از دیدگاه "فروید" سرکوب امیال در کودکی و نوجوانی با شکلگیری بایدها و نبایدهایی همراهمی شود که شخصیت پینک در خانه ،مدرسه و اجتماع روبرو و ملزم به رعایت آنهاست.بر اساس تقسیمبندی سهگانهای که فروید برای ذهن قائل است سرکوب و محدود شدن "اید" بهواسطهی "سوپرایگو"، "ایگو" را در مرز این دو شکل میدهد. به باور فروید سرکوب امیال به ناخودآگاه منتقل و باعث بروز مشکلات در آینده میشود که در شخصیت پینک نیز این موضوع در گذار از کودکی تا جوانی نمود دارد.
با این مختصر زمینهسازی در ادامه به یکی از جاودانههای آلبوم دیوار (Hey You) پرداخته میشود. این یادداشت تئوری و نظریههای فلسفی را با متن تطبیق داده و به خوانشی از مفهوم کلی میرسد. پس اجازه میخواهم در ازای بیان جزییات و عنوان کردن شناسنامه و موارد معمول به متن و جملهی آغازین این اثر ارجاعتان دهم که با یک گزارهی خطابی همراه است و در فرم کلی دوباره در پایان نیز به همین روند بازمیگردد . مخاطب این جمله افراد جامعه هستند که چون "پینک" درگیر رنجها و سرخوردگیهایی هستند که به آنها تحمیلشده و میشود . "تو" فاعلی است که به ابژه تبدیلشده و نمود شخصیت پینک پیش از بلوغ فکری و تکامل است.
از دید هگل یکسان شدن عین و ذهن فرایندی ذهنی محسوب می گردد. آنچه "اینهمانی" یا یکسانی سوژه و ابژه نامیده میشود باعث شکلگیری "عینیت بیرونی" ست و آن زمان که خودآگاه در آن به جستار بپردازد آغازگر به تکامل رسیدن شخصیت است یعنی بیگانه شدن ذهن و روح انسان عامل شکلگیری این عینیت بیرونی بوده و با زایش خودآگاهی از ذهن زدوده میشود. به بیان دیگر زمانی ازخودبیگانگی از میان می رود که آن عینیت بیرونی محو و ازمیانرفته باشد. اینجاست که مفهوم فاصله و جدا افتادنی که در دیوار نهفته است توجیه پذیر میشود. بیداری خودآگاه با بلوغ فکری همراه است و این بلوغ در یک اجتماع نابالغ خود باعث رنج و حسرتی عمیق میگردد. پینک برای بیدار کردن خودآگاه در جامعه و رهایی تلاش میکند پایان گزارههای ابتدایی با پرسشی همراه است که همواره از سوی مخاطبش بی پاسخ رها می شود نخست پرسش " Can You Feel Me"مطرح ، اما دلیل بیپاسخ ماندنش به ابژه تبدیلشدن آن "تو" ی به ظاهر فاعل است. برای اطمینان بیشتر در پارهی بعد "Tuch" (لمس کردن جایگزین، "Feel"احساس کردن) میشود. فعل لمس کردن نمودی عینی دارد که در صورت انجام ، ماهیت سابجکشن "تو" را اثبات میکند اما بر خلاف آنچه هگل میگوید اینهمانی در سوژه و ابژه به عینیت رسیده و سوژه به ابزاری تبدیل شده است که دیگر اختیاری ندارد. پینک به خودآگاهی رسیده و راه رهایی از آن رنجها را در بیداری جامعهای میبیند که در عمق "خود بیگانگی" گرفتار است. آنچه گفته در سطر های پایانی پارت اول با درخواست کمک برای بر دوش کشیدن رنج عنوان میشود. آنگاه که سیستم عصبی بدن فعال باشد و بیحسی از میان برود دیگر تحمل درد آسان نیست و باید راهی برای فرار از آن جست و راه حل "پینک" بیداری خودآگاه جامعه، با شکست و تلاشی ناکام همراه است. پارت ابتدایی با اشاره به "بازگشت به خانه " پایان یافته که این موضوع در پایان رمان سلینجر "ناطور دشت" نیز دیده میشود آنجا که شخصیت "هولدن کالفیلد" به تکامل میرسد پس از آن همه سرگردانی به خانه بازمیگردد که مفهوم بازگشت به اصل ، ریشه و ماهیت وجودی را تداعی میکند.
پارت دوم با یک اعتراف شروع میشود (اینها فقط یک خیال بود) سپس با عنوان نمودن بلندی دیوار به عمق ازخودبیگانه شدن در افراد جامعه اشاره دارد که اعتراف به تلاشی بیحاصل برای عبور از دیوار و نتیجه مغزی است که در تسلط سوپرایگو ها گرفتارشده و چارهای برای ایجاد شکاف در سدی که نظام قدرت میسازد نیست و سوژه باید تن به ابژه شدن بدهد و در سلطه آن طبقهای از جامعه (کرم ها) قرار گیرد که هر روز به قدرت آنها افزوده میشود. استیصال "پینک" در امید به رهایی ناپدید می شود به واقع امید عاملی برای باز نماندن از تلاش برای بیدار کردن خودآگاه جامعه است.این کنشگری در قسمت پایانی با خطاب قرار دادن "تو" بی همراه است که در جامعهی طبقاتی گرفتار آمده و بیشک به " خود بیگانگی" مبتلاست. چرا که نیروی کاری بلهقربانگو و آلت دستی برای نظام حاکم محسوب میشود. حال اگر به یکسانی سوژه و ابژه بازگردیم و این بار از دیدگاه مارکس به موضوع پرداخته که برخلاف هگل به عینی شدن فرایند "اینهمانی" معتقد است. یکی شدن سوژه (فاعل) و ابژه (ابزار فعل) باهم به خود بیگانگی میانجامد ، به واقع نیروی کار وقتی با پرداختن دستمزد در اختیار سرمایه قرار میگیرد آنچه مارکس اینهمانی مینامد به شکل عینی رخ میدهد . نظام بردهداری اما به شیوهی مدرن چیزی است که واترز به آن اشاره دارد. بردههایی که آلت دست و اجراکنندهی بیچون چرای فرامین هستند. واترز با بیان خرده روایت ها کلان روایتی انتقادی میسازد که با طرح هوشمندانه و خلاقِ "اینهمانی "به مقولهی ازخودبیگانگی و ایجاد فاصله اشاره نموده و در پایان با خطاب قرار دادن "تو"یی که هر چه میگویند انجام میدهد عینی شدن این موضوع و تبدیل سوژه به ابزاری برای به وجود آمدن قدرت برای طبقه حاکم اشاره میکند. قدرت های حاکمی که برای اثبات برتری بهوسیله همان ابزار با یکدیگر میجنگند. جنگی که باعث ایجاد نخستین خلع ها و کمبود ها در شخصیت پینک به هنگام کودکی است.